غروب ستاره غرب ..
برف سنگین اواخر پاییز بسیار زودرس بود و همه را غافلگیر کرد. در این حجم برف دست و پای انسان را انگار توی قیر می گذاشتند. امکان تحرک و عملیات را کمتر از حد تصور می کرد. با این وجود ابتدای کار سلسلة عملیات قبل را متوقف نکردند و توانستند آبادی "نوره ـ حور" مریوان را پاکسازی کنند. قصد اجرای بخش بعدی عملیات را هم داشتند اما تراکم برف در برخی از نقاط سبب شد آن را لغو کنند. همه جا سپید و سرد بود و گرد تنهایی و غربت روی دل آدم می ریخت.
این روزها تنهایی میرزا (نام کوچک شهید محمد بروجردی در بین دوستان و خانواده) بیشتر به او نمود داشت. دیگر نه یاری مثل ناصر کاظمی وجود داشت و نه نیرویی مثل علی گنجی زاده. اغلب اوقات آن ها پیش نظرش می آمدند اما میرزا دردهای درونی خویش را همچنان پنهان نگاه می داشت و کسی شریک لحظه های غربتش نبود. فقط گاهی قطرة اشکی گرم که روی شبنم های یخ زدة صورتش راه خود را باز می کرد دیگران را متوجه می ساخت که دارد به ناصر فکر می کند. برای همین اغلب تنها این طرف و آن طرف می رفت. مثل حالا که در راه همدان بود و به بهانة مأموریتی بیرون زده بود. روزهای گذشته را به یاد آورد. چند ماه پیش از شهادت علی بود و او خسته وارد پادگان پیرانشهر شد. عده ای از نیروها را در آن پادگان مشاهده کرد که مشغول پاره کردن خربزه بودند. او که می دانست در آن روزها خربزه ای در پادگان نیست از گنجی زاده پرسید: ـ علی! خربزه ها را از کجا آوردین؟ گنجی زاده پاسخ داد: ـ بچه ها میگن از ماشین کردها به غنیمت گرفتیم. بروجردی که آثار ناراحتی در چهره اش پدیدار بود به میان نیروها آمد و از آن ها خواست که بگویند چه کسانی خربزه برداشته اند. عده ای دست گرفتند. در حالی که متغیر شده بود به آن ها گفت: ـ مگر خربزه هم غنیمتی می شه؟ برین استغفار کنین. باس صاحب اونا را پیدا کنین و رضایتش را جلب کنین. تا دو روز بعد پیگیر این ماجرا بود. آن ها هم که با این برخورد غیرمنتظره میرزا غافلگیر شده بودند پس از جست وجوی بسیار صاحب خربزه ها را پیدا کردند اما او ابراز می کرد که هیچ چیز نمی خواهد. به بروجردی خبر دادند. او گفت: ـ او یا از شما می ترسه یا قلباً به شما علاقه منده. در هر دو حال باید رضایت کتبی او را برام بیارین. به هر شکل بود او را راضی کردند و نوشته ای برای میرزا آوردند تا از این خطا گذشت. میرزا کاری به این نداشت که ممکن است بهانه به دست بهانه گیران بدهد. عده ای غرولند می کردند. شب در اطراف تلویزیون آسایشگاه پادگان بحث بر سر این برخورد او با نیروها بود. او اتفاقی از پشت پنجرة آسایشگاه می گذشت که صدای جر و بحث آن ها را شنید. ناخود آگاه ایستاد و گوش کشید. یکی از پاسداران که کفری شده بود با رگ های متورم گردن با دیگران بحث می کرد: ـ بابا! من میگم نیرویی که به میل و رغبت اومده این جا میون این همه خطر و هر روز با مرگ دست و پنجه نرم می کنه و این همه به این کردای حق ناشناس خدمت می کنه؛ حالا به خاطر چهار تا خربزه این همه باید خفت بکشه؟ اگه بد میگم بگین بد میگی؟ مجید محمدیان که گوشه ای روی تخت مشغول وصله کردن شلوارش بود گفت: ـ دِ بد میگی احمد جون! بعله که بد میگی. حق الناس که این حرفا رو نداره. ـ یعنی چه حق الناس؟ پس جون ما حق الناس نیس که داریم برا این مردم می ذاریم وسط؟ اون وخت دوباره خیلی شون پنهونی با کومله ها همکاری می کنن. ـ این مسأله که منت نداره. خود حاجی و رفقای قدیمی حاجی هم که چند ساله خونه و زندگی شونو ول کردن اومدن این جا جون شون رو که معامله می کنن هیچ؛ حق خونواده هاشون رو هم فدای این جا کردن. مگه خود حاجی این جوری نیس؟ مگه هدایت - ایزدی - سنجقی - بختیاری - استکی - قاسمی - هاشمی - غزلی - جلالی این جور نیستن؟ مگه کاظمی خدا بیامرز این جوری نبود؟ تو توی همین مدتِ کم که این جایی تا حالا دیدی حاجی بروجردی ده روز تهرون یا کرمانشاه مونده باشه؟ یا دو روز پشت سر هم پیش خونواده سر کنه؟ حتی دوستان نزدیکش پارسال تصمیم گرفتن از کردستان هجرت کنن. یعنی یک مسؤولی برخورد بسیار نادرستی داشت. اونام دلزده شدن. اما حاجی اونا رو تو حسینیة پادگان جمع کرد و با یک سخنرانی غرا رأی اونا را زد. اونا باز هم موندن و مقاومت کردن. سعید همتی که تا حالا دراز کشیده روی تخت به مشاجرة آن ها گوش می داد در حالی که روی یکی از دست هایش نیم خیز شد گفت: ـ مجید جون! مسأْلة ایشون اینه که نمی دونه اصلاً فلسفه این کارای حاجی و امثال حاجی چیه. تو هم لازم نیس این قدر بحث کنی. هر کس چار صباح با حاجی کار کرده باشه خودش می فهمه. ـ (با تمسخر) مثلاً شما که فهمیدین؛ مسألة حاجی چیه؟ همتی رو کرد به پاسدار جدل کننده و آرام گفت: ـ یکی از کارای من تو این چند ماهه این بوده که حاجی مأمورم می کرد تو پاکسازی ها به خونواده های کرد سر بزنم. او همیشه می گفت: "بگرد ببین تو این جنگ چه کسانی محتاجن؟ هر نوع نیازی را منعکس کن." بخش امدادی ترتیبی داده بود تا پول و برنج و ضروریات دیگه را در اختیار ما می ذاش که تو خانه ها ببریم. یه بار یادمه همراه حاجی تو محلة فیض آباد به خانه ای رفتیم که یه پیرمرد کُرد با زن پیرش اون جا زندگی می کردن. راه اتاق اونا از یه پلکانی رد می شد که بالا رفتن از اون خیلی مشکل بود. نمی تونستیم به راحتی بالا بریم. اونا را صدا زدیم. به هر ترتیبی بود پایین اومدن و کنار حیاط نشستن. پیرمرد شروع کرد به درد دل کردن برا حاجی. حاجی بروجردی حالتی داره که کردها زود با او صمیمی می شن. دل به دل شون می ده. حرف شون رو ولو این که نفهمه خوب گوش می ده. پیرمرده از هفتاد سال بیشتر داشت. زنش هم از پنجاه سال بالاتر رفته بود. بچه ای هم نداشتن و تنها زندگی می کردن. پیرمرد از گذشته اش می گفت که خیاط بود و از کار افتاده و همون خویش و قوم های تک و توکش هم فراموشش کرده بودن. بعد از فقرش گفت و از این که یه زمانی که کومله و دموکرات اون جا را تسخیر کرده بودن چه کارا که نکردن! و هیچ کس به اونا کمکی نمی رسوند. نه نانی می دادن و نه کسی از اونا توی اون بیغوله سراغی می گرفت. بعد با بغض خاصی گفت: "دیگه نزدیک بود این جا هلاک بشیم." این جمله را که گفت دیدم اشک حاجی در اومد و های های کنار باغچة پیرمرد گریه کرد. وقتی آروم شد حدود ششصد تومان پول به اونا داد و یه مقداری وسائل خوراکی اون جا گذاشت و بغض کرده بیرون اومد. تا چن ساعت با هیش کس حرف نزد. اخم های میرزا در تاریکی درهم بود. و چشمان خیسش برق افتاد. دوست نداشت سعید این مسائل را مطرح کند. اما همتی ول کن نبود. ادامه می داد: ـ مسأله حاجی نجات ملت کرده؛ مسألة چن تا خربزه که نیس. خیلی از خونواده های فقیر کرد هنوز هم کمک های مالی اونا یادشونه: هزار تومن دو هزار تومن پنج هزار تومن. به بچه هاشون جداگانه کمک می کنه تا بتونن درس بخونن. محبت هایی داره که از میون فرماندهان فقط مال اونه و کم کم نام اون رو بر سر زبان کردها انداخته. بسیاری از کردها ناخواسته اون رو امین خودشون می دونن. هر کجا تو شهر دیده می شه کردهایی که مشکلاتْ اونا رو عاصی کرده اطرافش رو می گیرن و اون بدون هیچ واهمه ای از جو ترور به گفته های اونا خوب گوش می ده و اگر بتونه دنبال حل مشکلات شون می ره. امینی که نمازش گوشه آسایشگاه تمام شده بود و حرف های آن ها را گوش می داد لبخندی زد و گفت: ـ پارسال پاسداری سالمند و بومی داشتیم که پیشمرگ بود. فرزندان اون عضو سپاه کردستان شده بودن. بعد اونا با هم تو عملیات پاکسازی منطقة "شیخ صالح جوانرود" شرکت داشتن. همسر اون تو روانسر بیمار شد و تو بیمارستان باختران بستری اش کردن. بعد که خوب شد خانوم های پرستار به او گفته بودن که خوب شده و مرخص می شه. اون هم که دیده بود همة اهل خانواده اش تو جنگن و تنها شده و توی باختران هم کسی را نداره خواهش کرده بود که اگه ممکن باشه تا تموم شدن عملیات و برگشتن شوهر و فرزندانش تو بیمارستان بمونه. اما مدیران بیمارستان نمی پذیرفتن. زنه که خودشو در برابر اصرارهای اون ها عاجز می بینه یه مرتبه یاد بروجردی می افته و می گه با اون نسبت داره و حاجی برادر اونه. همین جمله کافی بوده که با عزت و احترام اونا نگهش دارن تا وختی که پسرش می یاد و اونو می بره. قربان علی ابراهیمی که وسط جمع روزنامه می خواند گفت: ـ به هر حال هیش کسی تا حالا از حاجی نشنیده که بگه ما باید ضد انقلابو از بین ببریم. اون همیشه می گه ما باید ملت کرد رو نجات بدیم. هنوز بحث گرم بود و مسألة خربزه کم کم داشت فراموش می شد. بروجردی دیگر حوصله شنیدن این تعریف ها را نداشت. آرام از پشت پنجره به طرف دفتر خزید و دیگر نمی شنید چه می گویند. تنها صدای مبهم آن ها به گوشش می رسید. ـ اِ... کجا می یای مؤمن؟!! اِ اِ... آخ! فقط صدای غلیظ ترمز تریلی شاخ به شاخ شدن آن با خودروی میرزا یادش ماند و دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را که باز کرد نمی دانست چه مدت گذشته است. همه جای بدنش درد می کرد. دریافت در خانه است؛ باختران پیش خانواده. صدای بازی حسین و زینب در حیاط می آمد. برف بازی می کردند. یک بخاری بی رمق در کنار اتاق می سوخت. بقیه فضای اتاق سرد و ساکت بود. فاطمه در کناری مشغول درست کردن سوپ بود. ـ به هوش اومدی؟ سلام! ـ سلام! من کجا؟ این جا کجا؟ ـ مگه این جوری بکشونیمت تو خونه! بروجردی لبخندی زد و گفت: ـ حالا چه مدت گذشته؟ ـ سه روز و سه شب. همکارات هر صب و شب سر می زنن. قندیل های یخ از سر ایوان پشت پنجره پیدا بود. سردش شد. سر انگشتانش که از باند بیرون بود یخ کرده بود. ـ خدا خیلی بهت رحم کرد. رانندة تریلی می گفت یا خواب بوده یا تو خیالات. ـ کجا؟ هَمِدون؟ ـ آره تو میدون رَزَنِ همدون. مث این که روزش جدول کشی می کردن. مصالح ریخته بودن این جا. سرعتت خیلی کم بوده و الا...فاطمه در قابلمه را برداشت. بخار مطبوعی در هوای سرد اتاق پخش شد و بوی سبزی خام را به نفسش زد. ـ دیروز دوباره دکتر آوردن بالا سرت. می گفت اکثر جاهای بدنت کوفته شده و جراحت داره. اولش می خواستن تو بیمارستان نگهت دارن. اما وقتی من فهمیدم مشکلی برات تو خونه نیس گفتم بیارنت خونه. بلکه از تو این جا گرم بشه! میرزا خجالت کشید و چشمانش را بست. گویی زخم های میرزا هم مثل خود او تعجیل داشتند. چند روز بعد به هر ترتیبی بود راه رفت و کم کم از رفقایش خواست ماشین بفرستند تا سر کار برود. می دانست به زودی باز هم باید همه آن چه را که بدان دلبسته بود رها کند و برود. رها کند و رها شود. دل تو دلش بند نبود. چند شب بعد به او خبر دادند که قرار است جلسه ای بین فرماندهان سپاه شهرستان های منطقه هفت کشور در سردشت برگزار شود. میرزا با اصرار در این جلسه شرکت کرد. نقشه های جدید و طرح های تازه بررسی شد و پس از قرار و مدار در پایان جلسه به همراه هاشمی - گلباز - خانیان و عربستانی سوار چرخبال 214 ارتش شدند که به ارومیه بروند. در راه روی آسمان از یک مقر فرماندهی با چرخبال تماس برقرار شد و قرار گذاشتند تا ضمن این سفر سه مجروح جنگی را که وضعیت وخیمی داشتند از پادگان بین سردشت ـ ایرانشهر به ارومیه منتقل کنند. چرخبال چرخی زد و در فضای داخلی پادگان نشست و در بین گرد و غبار فراوان سه پاسدار مجروح را سوار کردند. حاملان مجروح ها از میرزا خواستند به چند نفر پرستار زن برای مراقبت مجروحان اجازه سوار شدن دهد. میرزا که وخیم بودن حال مجروحان را دید حرفی نداشت. فقط نگران سنگین شدن چرخبال بود. پرستاران یکی پس از دیگری سوار شدند. میرزا و دوستانش از ساک ها و وسایل شخصی آنان دریافتند که پرستاریِ مجروحان فریبی بیش نیست و خانم ها چون تصمیم گرفته اند به شهرهای شان برگردند و سفر با چرخبال را راحت تر و سریع تر از خودرو دیده اند مجروحان را بهانه سوار شدن کرده اند. سر و وضع شان نیز دروغی را که گفته بودند نشان می داد و میرزا را مکدر کرد. وقتی عصبانیت او بیشتر شد که دید آن ها جلوی چرخبال رفتند و با کمک خلبان بنای گفتن و خندیدن را گذاشتند و توجهی به مجروح ها ندارند. میرزا خویشتنداری کرد و برای پنهان کردن تألم خود کلاهش را تا آخر روی سر و چشمانش کشید و خود را به خواب زد. دیگران هم خود را به تماشای مناظر سرسبز روستاهای بیرون سرگرم کردند. باغ های سبز هنوز با وجود لکه های گسترده برف آشکار بود. صدای خندة زن ها و کمک خلبان گاهی آن ها را به خود می آورد. میرزا پیش خود می اندیشید که چرخبال هر باری را بتواند تحمل کند جز گناه! پس از گذشت دقایقی ناگهان چرخبال دچار لرزش غریبی شد. خلبان مانند کمک خویش وحشت زده شده بود. با این حال داد زد: ـ هول نشو! به فرمان مسلط باش! این تکان شدید حدود چند ثانیه بعد قطع شد. همه به خود آمده بودند و در حالتی نگران به هم نگاه می کردند. چیزی نگذشت که دوباره لرزش شدیدتر از پیش شروع شد. ظاهراً چرخبال به علت وزن زیاده از حد دچار مشکل شده بود. همه چیز تکان می خورد. کمک خلبان فرمان را رها کرد و دو دستش را روی صورتش گرفت. چرخبال سرازیر شده بود. می چرخید و به زمین نزدیک می شد. زن ها با دو دست گوش های شان را گرفته بودند و در حالی که روی زانو خم شده بودند از ته گلو جیغ می کشیدند. یکی از مجروحان نیم خیز شد. خلبان مرتب فریاد می کشید. چرخبال دورزنان در حاشیة دهی روی یک باغ که مملو از درخت و جعبة سیب پاییزی بود به زمین کوبیده شد و به گونه ای شگفت سه تکه شد. مجروحان بیهوش شدند. اما چون چرخبال در برخوردش با زمین سرعت چندانی نداشت بقیه به هوش بودند. هوا بسیار سرد بود. زن ها هنوز جیغ خفیفی می کشیدند و هر کدام دست های شان را به جایی بند کرده بودند. هاشمی نالان خود را بیرون انداخت و داد زد: ـ از موتور دود بلند می شه. خطر انفجار داره. خلبان هم وحشتزده بیرون پرید و گفت: ـ خودتون رو از هلی کوپتر دور کنین! همه حتی زن ها درد را فراموش کردند و به سرعت در دور شدن از لاشة شکستة چرخبال سعی داشتند. هاشمی وقتی بیست قدمی از چرخبال دور شد همه را در حال گریز دید. اما از میرزا خبری نبود. بی درنگ به طرف چرخبال برگشت. درد عضلات از تصادف چندی قبل هم دوباره در رگ های میرزا جان گرفته بود. هاشمی او را دید که پایش میان صندلی له شدة چرخبال گیر افتاده است و درد می کشد. هنوز از چرخبال دود برمی خاست. تأمل جایز نبود. عده ای از روستاییان ترک زبان اطراف که منظرة سقوط چرخبال را دیده بودند به طرف آن می دویدند. هاشمی فریاد زد و کمک خواست. یکی از روستاییان که پیرتر از بقیه بود خود را به میرزا رساند. صندلی او تکان نمی خورد. پیرمرد ساده دل پای بروجردی را گرفت و شروع به بیرون کشیدن کرد. بروجردی فریادی خفه و غلیظ از ته دل کشید و یک دستش را روی پیشانی گذاشت. هاشمی با دیدن این وضع سر پیرمرد داد زد: ـ مرتیکه مگه متوجه نیستی پاهاش خرد شده؟ یواش! با گفتن این جمله بروجردی یک لحظه دردهایش را فراموش کرد و دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاه معنی داری به هاشمی کرد و گفت: ـ آقای هاشمی! این چه برخوردیه با مردم؟ هاشمی گفت: ـ برو بابا حاجی! داره پای تو را بدتر می کنه تو میگی این چه برخوردیه؟! با این حال از گفتة خود پشیمان شد و از تأسف سرش را تکان داد. رفتار میرزا آن هم در چنین شرایطی برایش عجیب بود. میرزا و بقیه را با هر وسیله ای که در آن نزدیکی یافت می شد به بیمارستان رساندند. از ناحیة کمر آسیبی شدید دیده بود و پایش نیز تقریباً خرد شده بود. یکی دو ساعت بعد پا و کمر او را کاملاً گچ گرفته بودند اما به هوش بود. بعد در حالی که با تلفن بیمارستان شماره می گرفت به هاشمی گفت: ـ دیدی گناهان مخدرات چه جور پاپیچ همه شد؟! هاشمی با سر ناخن دو انگشتش به انتهای بینی فشار آورد و چشمانش را بست. میرزا تلفنی به نگهبان بیمارستان سلام کرد: ـ حال تون خوبه؟ من بروجردی ام. محمد بروجردی. اتاق ... اتاق 416 بخش ارتوپدی. می خواستم خواهش کنم اگر یه خانم به نام بی غم با دو تا بچه اومدن اجازه بدین بیان تو ... بله بله فاطمة بی غم. با آقای سبحانی هماهنگ شده. خانم و بچه ها هستن. بله خیلی متشکر. خداحافظ. بعد به سختی خم شد و گوشی را گذاشت. هوای بیمارستان گرمای مطبوعی داشت. با وجود سر و صدای بلندگو کم کم پلک هایش سنگین می شد. روح و جسمش خسته و کوفته بود. آن قدر کوفته و پردرد که وقتی صدای پسرش حسین را شنید و بیدار شد نفهمید چه مدت خواب بوده است. فقط حس می کرد پاهایش حس ندارد و نیمی از بدنش را گویی در سیمان محکم قالب گرفته اند. چشمان شفاف دختر خردسالش در آب براقی دل دل می کرد. ـ چطوری زینب؟ عزیز دل بابایی! ـ سلام باباجون. چی شده؟ انگار گرمای ولرمی در شریان هایش جاری شد. صدای همسرش فاطمه بود: ـ سلام. تو که جایی بند نمی شدی چطوری کردنت تو گچ محمد؟ بعد همه با هم لبخند زدند. حسین روی گچ پای میرزا دست می کشید. همسرش نگاه تلخی به بدن او انداخت و آهسته گفت: ـ امسال نمی خواد تموم بشه؟ انگار سال نحسیه! چند بار دیگه می خواد این بدن بیمارستونی بشه حاجی! ـ قسمته که شماها رو بیشتر ببینم. ـ حاجی سلام. دو سه نفر پاسدار وارد اتاق شدند و صورت میرزا را بوسیدند. مقداری کمپوت از لای چفیه در دست درآوردند و روی یخچال گذاشتند. بعد با همسر او سلام و احوالپرسی کردند و بچه های او را بوسیدند. یکی از آن ها در حالی که سرش را زیر انداخته بود به همسر بروجردی گفت: ـ حاجی خودشو زمینگیر کرد که شما را بیشتر ببینه. بعد لبخندی زد. فاطمه هم میرزا را نگاهی گرم کرد و گفت: ـ بیشتر از یه ساله که کرمونشاهیم اما بعضی وختا دو سه هفته یه بار ایشونو می دیدیم. خودتون که می دونین حاجی اهل این حرفا نیس. میرزا برای آن که حرف تو حرف بیاورد گفت: ـ خب! بچه ها چه خبر؟ ـ هیچی "دولیندی" دیوان دره و چند تا روستای دیگه مث "تنگی سر" هم آزاد شد. دیگری گفت: ـ داریم ترتیبی می دیم که ایشاءالله یه خونه تو ارومیه بگیرین. خیلی نزدیکتره. بلکه اون جا حاجی بتونه بیشتر به خونه برسه. یکی از ملاقات کنندگان خندید و گفت: ـ آقا! مسأله این ها نیس مسأله کردستانه. بعد نگاهش را به میرزای خندان دوخت و گفت: ـ بگم حاجی؟ ... همین پارسال بگم به من چی گفتین؟ میرزا لبخندی می زد. دوستش ادامه داد: ـ پارسال به حاجی گفتم زنم گفته یا میای تهرون یا منو طلاق میدی. چی کار کنم؟ حاجی هم بدون معطلی گفت: "طلاقش بده!" همه خندیدند. محمد نیا گفت: ـ دِ مسأله این جاس که تهرون هم همین جوری بود. درسته خانم بروجردی؟ همسر میرزا در حالی که روی زمین نگاه می کرد خندید. او ادامه داد: ـ یادمه چند سال پیش تو پادگان ولی عصر(عج) فقط یه موتور بود؛ اون هم دست حاجی. چون متأهل بود هر شب می تونس بره خونه. اما بعضی وختا دو سه هفته طول می کشید تا حاجی به خونه بره. درسته خواهر من؟ ـ بله. بله. ـ حتی یه بار یادمه خود شما اومده بودین دم در پادگان و حاجی رو تو بلندگو پیج کردند که خانومت کارت داره. این قدر مشغله داشت که نرفت. اگه حاجی را نمی شناختیم فکر می کردیم با شما دعواشه. بعد از ده بیست دقیقه رفتیم گفتیم حاجی! بابا این دختر مردم گناه داره. این همه وقت معطلش نکن! درسته خواهر؟ میرزا که تا آن وقت ساکت بود گفت: ـ خدا می دونه اصلاً صدای بلندگو رو نشنیده بودم. بعد در حالی که می خندید بلند رو به رفقایش گفت: ـ آقا! شما کار و زندگی ندارین. می خواین صدای این زنو در بیارین؟ همسرش بلافاصله گفت: ـ تو همین کرمونشاه این قدر دیر به دیر به خونه میومدن که حسین و زینب گاهی ازشون غریبی می کردن. پاسداران خندیدند و دستی به سر دو بچه حاجی که ساده و مظلومانه نگاه شان را به پدر دوخته بودند کشیدند. همسرش رو به میرزا ادامه داد: ـ به هر حال دیگه حالا به خونه بیشتر اهمیت بدین. میرزا خنده اش را آرام آرام خورد و به نقطه ای بیرون پنجره نگاه کرد و گفت: ـ شما هیچ وخت از ذهن من دور نشدین و نمی شین. اما چه کنم؟ مسؤولیت این جا و این انقلاب سنگین تره. دوستانش که دیدند کم کم صحبت ها جدی می شود خداحافظی کردند و رفتند. در روزهای بعد هم چند بار به دیدنش آمدند. گاهی برایش درد دل می کردند. صحبت ها بوی اختلاف می داد. بوی تردید. بوی سخن های ناملایم. بوی غیبت. بوی تهمت. بوی خط بازی. بوی سردی. هوا بسیار سرد بود. امکانات نامناسب زندگی در ارومیه را سخت می کرد. سکوت و بی شکایتی فاطمه هم بدتر از شکایت و تندی بود. هزاران جمله در این سکوت از برابر چشمانش رژه می رفت. ساعت ها در رختخواب فکر کرد. غرب در سینه اش غروب کرده بود. سردی و سکوت و تاریکی بیش از سال های قبل بود. دفترچه تلفن را برداشت و شماره یکی از مراجع قم را گرفت. به سرعت وصل شد. گویی منتظرش بودند: ـ سلامٌ علیکم. حاج آقا! من یک سرباز جزئم. در غرب کشور مسؤولیت سنگینی بر عهده دارم... وضعیتش را جزء به جزء بیان کرد. انگار لحظه به لحظه خالی می شد. گره سینه اش باز می شد. ـ با این اوصاف تکلیف من چیه؟ پزشکا هم تو این هوای سی درجه زیر صفر استراحت دادند؛ تهرون یا ارومیه؟ غرب یا مرکز؟ تکلیف چیه؟ صدای آن طرف تلفن پس از اندکی تأمل تکلیف او را در ماندن در ارومیه دانست؟ راحت شده بود. یکی از دوستانش به دیدنش آمد. با این که یک بخاری برقی هم به اتاق اضافه کردند اما کفاف سرما را نمی داد. دوستش خندید و گفت: ـ حاجی! مگه مرض داری که با این حال مریض و مجروح این جا نشستی؟ پاشو برو تهرون! نشستن تو یخ و سرما چه فایده ای داره؟ تو این یخچال موندی که چی بشه؟ اما میرزا خیلی رسمی جواب داد: ـ موندن من این جا تکلیفه. با این که کتف و پایش آسیب جدی دیده بود از همان روز سعی کرد تحرکش زیادتر شود و راه بیفتد. *** نیمه اردیبهشت هوای مهاباد در روز هم مفرح و خواب آور می شد؛ چه رسد به شب ها که بوی روستایی نسیم صبح از همان ابتدای شب همه جا پراکنده بود. شهری بود که هنوز بافت سنتی خود را حفظ کرده بود. بیننده را به یاد ماسوله می انداخت با آن خانه های پلکانی سوار بر هم. کوچه های سرازیر و سربالا و باغ های پر محصول و رودخانه پر آب صفای مهاباد را دوچندان می کرد. اما برای میرزا فعلاً آن چه اهمیت داشت پاکسازی کامل اطراف مهاباد بود. هنوز بعضی از محورهایی که به آن جا ختم می شد چرکین و ناامن بود. یک سلسله عملیات دیگر لازم بود که آن ها طبق آن در پنج شش مرحله ظرف مدت یک ماه تدریجاً بر همة محورهای اطراف آن جا مسلط شوند و خیال شان برای همیشه راحت گردد. زمستان قبل یعنی سال 1361 طرح اولیه این سلسله عملیات تدوین شده بود اما هنوز نیاز به کار دقیق و مفصل تری داشت. نام این مجموعه عملیات را بعثت گذاردند و به عنوان فتح باب مرحله اول آن را در محور بانه و منطقه "ارمرده" و "نوگران" و "چرخه بیان" قروه به اجرا گذاشتند. این آزادسازی ها به سرعت در دو روز هجدهم و نوزدهم اردیبهشت سال 1362 با موفقیت انجام پذیرفت. البته قبلاً به عنوان مقدمات طرح در فروردین ماه شهر "کندی بوکان" را تسخیر کرده بودند و اوایل اردیبهشت نیز محور "بسطام" در مریوان پاکسازی شده بود. دیگر نوبت مناطق اطراف سردشت و مهاباد بود اما به دلیل جغرافیای خاص منطقه پیچیدگی ویژه ای در این مناطق بود که کمی کار را مشکل تر می کرد. میرزا پیشنهاد یک نشست اضطراری را داده بود و بلافاصله در مهاباد جلسه ای با حضور فرماندهان برای آزاد سازی منطقة "قره داغ" تشکیل شد که میان جادة مهاباد ـ سردشت در محلی به نام "کیتکه" واقع شده بود. ناحیه ای بسیار حساس با منطقه ای وسیع و تعداد زیادی گروهکی پنهان. این عملیات بخش عمده ای از "کشک دره" را در بر می گرفت. جلسه چندین ساعت طول کشید. نیروی ذخیره ای می خواستند که به سرعت وارد عمل شود. اختلاف بر سر تعیین محلی برای استقرار این نیرو باعث گردید نتیجه ای حاصل نشود. در این منطقه صعب العبور مرحله دوم عملیات بعثت گویی به بن بست رسیده بود. جسم ها و روح ها خسته بود. جلسه در واپسین ساعت های شب بی نتیجه پایان یافت. میرزا و سرهنگ ظهوری نقشه ها را برچیدند و به همراه داوود عسگری و فرماندهان دیگر همان جا از فرط خستگی خوابیدند. دقایقی بعد میرزا برخاست. تاریکی در هزار توی شب خزیده بود و زمین در زیر سنگینی شب به سختی نفس می کشید. سجاده اش را کف اتاق گسترانید و درون شب با معبود خویش خلوتی عاشقانه داشت. وقتی دلش را اندکی سبک تر یافت به رختخواب خزید و چشم های خسته اش را بر هم نهاد. در همة ثانیه های شب در لحظه لحظه گذران تاریکی فکر این گره از سرش بیرون نمی رفت. چند ساعتی از خوابیدن او نگذشته بود که ناگهان از خواب پرید. گویی جانی دیگر گرفته بود ظهوری را صدا زد و با شوق غریبی نقشة عملیات را کنار او گسترد. دستش را روی نقطه ای خاص گذاشت که در میان نقاط مورد اختلاف شب گذشته نبود و آن جا را برای استقرار نیروی ذخیره و نقطة ورود به عملیات مناسب دید. چنان قاطعانه و جزم می گفت که جای تردید برای کسی باقی نماند. یکی از دوستانش با تعجب پرسید: ـ این راه را از کجا پیدا کردی که چنین بی شک و شبهه آن را تعیین می کنی؟ میرزا با شوق پاسخ داد: ـ راهشو در خواب پیدا کردم! این ابتکار خواب را از سر همه پراند. از میرزا این چشمه اش را ندیده بودند. او در صفحه روز بیست و سوم اردیبهشت تقویمش ریز و درهم نوشت: "مرحله دوم عملیات بعثت". بیست و چهار ساعت بعد وارد عمل شدند. مثل باد مهاباد سبک اما با نفوذ ناحیه ای در بانه به نام "هنگه ژال" را آزاد کردند. توجه گروهک ها که به آن سمت معطوف شد پاکسازی راه مهاباد ـ سردشت و پیرانشهر شروع شد و توانستند محور "کله گاوی" و "بازرگان" را به تصرف درآوردند. بروجردی در این چند هفته دیدنی شده بود. گویی در قالب خویش نمی گنجید. همه جا بود و نبود. در این درگیری های مهلک و دهشتناک که حتی رزمنده های مجرب را در رعب فرو می برد او را دیدند که عین خیالش نیست و کار خودش را می کند. خاطرة روز پاکسازی کوریجال برای همة اطرافیانش جالب و به یاد ماندنی بود. روزی که گروهک ها از روی ارتفاعات - بسیار مسلط - بر آن ها آتش می ریختند. هر کس قدم از قدم بر می داشت تیری جلوی پایش می خورد. همه در پناه جایی سنگر گرفته بودند و در اندیشة چاره فرو رفته بودند. صدای چرخبالی آمد. بالا را نگاه کردند. در هنگامة آن آتشباران عجیب چرخبال نشست و میرزا از آن پیاده شد. بی خیال - و نه خیلی تند - قدم برمی داشت. همه متعجب بودند. به حیدری که رسید اعتراض و تعجب او را متوجه شد. لبخندی زد. حیدری گفت: ـ حاجی! اینا تو رو نمی بینن یا تو این وضع رو...؟ میرزا خندید و گفت: ـ شما آیة "وان یکاد..." یا "وجعلنا..." را با ایمان بخونین؛ هیچی نمی شه. خودش هم می خواند و اغلب می دیدند "آیت الکرسی" را نیز در آغاز هیچ حرکتی ترک نمی کند. و لحظه عبادتش با معبود دیدنی و به یاد ماندنی بود و او را در هیچ لحظه ای حتی در گذر از جاده هایی که میهمان آتش بودند از یاد نمی برد. گویی این باور پولادین ترس را در وجود او کشته بود. دوستانش می دانستند میرزا سعی دارد با سیاست های مخصوصی این "نترسیدن" را به دیگر یارانش منتقل کند. حالا یک نمود دیگر این سیاست او این بود که در مواضع حساس که همه می ترسیدند بسیار راحت به صورتی در جمع ظاهر می شد که از بی ترسی او قلب ها قوت می گرفت و دست کم ترس ها در پس سینه ها مانند خصم نهان می شد. در این روزها بسیاری از شب ها دو سه ساعت بیشتر نمی خوابید. فعالیت های میرزا گاهی ناخودآگاه او را به مرحله بی خودی می رساند. برخی روزها با وجود فاصلة زیاد بین پایگاه های کردستان او را در چند پایگاه می دیدند: پایگاه پیرانشهر و پایگاه مهاباد یا پایگاه بعثت. گویا مرز زمان و مکان در زندگی پر فراز و نشیب او شکسته شده بود. در آن واحد با سه خط تلفن صحبت می کرد. در یکی فرمان ارسال تدارکات می داد. در یکی داد می زد: "برادر حقیقت! چرا عملیات نمی کنی؟ چرا ضد انقلاب رو راحت گذاشته ای؟" و در تلفن دیگری اعلام می کرد: "چند دقیقة دیگر صبر کنین راه می افتم." با وجود این مشکل این عملیات ها یکی دو تا نبود. یکی از صعوبت های کار؛ تقسیم بندی غیر معقولانة جغرافیایی نظامی در نواحی غرب بود. کردستان تحت نظر باختران(کرمانشاه) بود و آذربایجان غربی زیر نظر منطقه پنج کشور. اما میرزا با همة این دشواری ها معتقد بود نباید کار زمین بماند. به هر ترتیبی بود با این جا و آن جا تماس می گرفت و کار را پیش می برد. در این پاکسازی هایی که مسلسل و به هم پیوسته حدود چند هفته به طول انجامید تنها چیزی که به ذهن مشغولش خطور نکرد فکر رفتن به خانه و سر زدن به ارومیه بود. پس از پاکسازی ها نیاز به بعضی از اجناس احساس شد. پادگان تأمین نبود و حصار گرداگرد آن ها در جریان پاکسازی تا حدی از میان رفته بود. تلفن ها و سایر وسایل ارتباطی قطع بود. نمی شد معطل ترمیم آن ها شد. میرزا خود با خودرویی به بیرون شهر نقده رفت و در اولین پاسگاه که دارای تلفن بود با تدارکات تماس برقرار کرد و تقاضای سیم خاردار نبشی گونی و اقلامی از این دست کرد. اما با این که از پاسگاه تا ارومیه راهی نبود سری به خانه نزد و به سرعت به نقده برگشت. نمی خواست این زنجیرهای تعلق که بر دست و پای آدم ها پیچیده اند او را از انجام رسالتش باز دارد. فرصت ها چون غزالی تندپا از دستش می گریختند و او هنوز راه درازی در پیش داشت. هنوز مرحله دوم عملیات کار بسیاری داشت. با همه تلاشی که میرزا در انجام وظیفه اش می کرد گاه تصمیم اشتباه یکی از فرماندهان رشته های او را پنبه می کرد. وقتی فهمید که بختیاری بدون اجازه دستور عقب نشینی نیروها را داده خشم سراپای وجودش را گرفت. بختیاری که به خطای خود در محاسباتش پی برده بود سرش را زیر انداخت. میرزا سکوت کرد. دلش می خواست اندکی با او حرف بزند و اگر رنجشی بوده از دلش بیرون آورد. سپس در سکوتی غلیظ در کنار هم اندکی قدم زدند. بعد از گذشت دقایقی برای این که شرمساری اش تسکین یابد و از دل هر دوی آن ها بیرون بیاید شروع کردند به قدم زدن و میرزا لحنش را تغییر داد: ـ ما نباید به این راحتی موضع خودمون رو خالی کنیم. جنگ سختیه! حلوا که تقسیم نمی کنن. بختیاری در عرق شرم آرام گرفت. پیش خود فکر می کرد که این محمد بروجردی چه صبری دارد! البته این یک روی سکة سیرت او بود. به جز این چهره ای که نمود "رحماء بینهم" بود روی دیگر سکة او "اشداء علی الکفار" بود که در جای خویش کامل می نمود. در آن پاکسازی ها که مسؤولیت مستقیمش به عهدة خود او بود گشت هایی برای جست وجوی آخرین بقایای گروهک ها تعیین کرد و هر که را یافت که تسلیم نشده بود اعدام می کرد. از جمله روزی پس از پاکسازی جادة "سیانا ویسه" که گروه گشت شانزده نفر از منافقان را یافت و به "پادگان نی به" آورد تمام آن ها به دستور میرزا ـ به دلیل تمرد و جنایت در روستا ـ به جوخه اعدام سپرده شدند. این پیروزی های بزرگ و پی در پی به تدریج گروهک هایی را که هنوز مقاومت می کردند از درون مرعوب و منکوب کرده بود و در نخستین نشانه های این اضمحلال از یکدیگر به شدت فاصله گرفته بودند. جان گرگان و سگان از هم جدا بود اما این بار پیوند جسم های آنان نیز به هم خورده بود و بیشترشان راهی ناساز از دیگری را در پیش گرفتند. هر گروهی از درون نیز دچار اختلاف و چند دستگی شده بود. برخی از مسؤولان احزاب معاند با یکدیگر نزاع های شدیدی پیدا کرده بودند. در خلال این پاکسازی ها به بروجردی خبر دادند مسؤول سیاسی حزب دموکرات به طور ناگهانی بریده و خود را تسلیم نیروهای سپاه کرده است. خبر مهمی بود. او را در یکی از انبارهای پایگاه موقتاً زندانی کرده بودند. میرزا به خاطر اهمیت زندانی و کسب اطلاعات نزد او رفت و در را از پشت بست. یاد سال اول کردستان افتاده بود. در آن سال بیتوتة او میان زندانیان تواب سر زبان ها افتاده بود. او گاهی شب ها بین زندانیان گروهکی که در یکی از زندان های سنندج نگهداری می شدند می رفت و ساعت ها با آ ن ها گفت وگو می کرد و چند ساعتی همان جا می خوابید. تا صبح زود که بیرون می آمد همه نگران بودند. هیچ کس دیگری از فرماندهان چنین جرأتی به خرج نمی داد. اصلاً این کار را صلاح نمی دانستند. آن ها با میرزا نیز بسیار بحث می کردند که این کار را نکند اما به خرجش نمی رفت. این آخری عاجزانه از او خواستند که دست کم کلتش را با خود ببرد. حتی همسرش نیز که شنیده بود - دورادور - این تقاضا را از او می کرد. اما او می گفت: ـ دلیلی نداره سلاح با خود ببرم. اگه بخوان من را بکشن خب با کلت خودم می کشند! بعدها راننده اش که در اصل نقش محافظ او را نیز داشت با دلتنگی می گفت: ـ حاجی! از خر شیطون پیاده شو! اگه اتفاقی بیفتد خر من گیره. اما بروجردی می گفت: ـ اگه اجل من و تو اومده باشه صد تا مث من و تو هم نمی تونن جلوگیری کنن. نترس! سپس به دل زندان می رفت و تا ساعت ها به درد دل زندانیان گوش می سپرد. برای شان تحلیل می کرد. تجربیات جدید به دست می آورد. وعظ شان می کرد و سپس کنار آن ها غذا می خورد و می خوابید. این برنامة منحصر به فرد بارها تکرار شده بود. آن روزها زندانیان سیاسی به او عادت کرده بودند. گاهی اگر هفته ای نمی آمد سراغش را می گرفتند و از نبودش ناراحت بودند. حالا هم که میرزا دریافته بود این مسؤول سیاسی حزب دموکرات را از سمت حزبی خود کنار گذاشته اند ابتدا سر صحبت را با او باز کرد و چند ساعتی پای درد دل او نشست. در مورد وضعیت حزب و تحولات تازة آن کسب خبر کرد و بعد از او پرسید: ـ چرا تسلیم شدی؟ اگه علت؛ تغییر موضع سیاسی خودته یا حالا که حزب رو به ضعف می ره تسلیم شدی؛ این چه جور اعتقادیه که به حزب داشتی؟ این نوع توبه به درد نمی خوره. برو رو به خدا بیار و توبه کن. سعی کن گذشتة خودتو تا اون جا که در توان داری جبران کنی و الا اگر جز این باشه حاصل این اعتقاد جز خسران هیچ چی نیس. این زمینه ها به تدریج مناطق آزاد شدة کردستان را رو به تثبیت و ایجاد فضای امن و به دور از اغتشاش می برد. هر چه مرزهای این شهرها گسترش می یافت شهرهایی که بیشتر تصرف شده بود بیشتر دارای امنیت می شد. البته هنوز ترورهای ناجوانمردانه و اغتشاش و شبیخون های ناگهانی و در خفا کم و بیش وجود داشت. اما محمد که می دید تا احساس امنیت در این شهرها ایجاد نشود بسیاری از گره های کور کردستان باز نخواهد شد برای ایجاد این احساس متوسل به شگردهای ویژه ای شد. به طور نمونه در مناطق "جوانرود" و "تازه آباد" که هنوز حس ناامنی بود و چریک های عراقی نیز با جاسوسان کُرد دست به دست هم داده بودند و این جو آلوده را تشدید می کردند دعای کمیل برقرار می کرد. آن هم نه به طور معمول بلکه دستور داد تعدادی از زن و فرزندهای پاسداران منطقة هفت کشور را از مناطق مسکونی ارومیه و سنندج به آن جا آوردند و شب های جمعه دعای کمیل برگزار می کردند و سپس به مناطق مسکونی برشان می گرداندند. به سرعت خبر این جلسه های دعا در منطقه پخش شد و دشمن با خود اندیشید که این جماعت چقدر منطقه را امن تلقی کرده اند که خانواده های خود را به آ ن جا آورده اند و بیم و هراسی ندارند. این شگرد بر یأس دشمن افزود. به هر رو قرار شد مرحله سوم عملیات بعثت را نیز در بیست و هفتم اردیبهشت به سرعت اجرا کنند. هنوز منطقة "کاگر" و "بوالحسن" در محورهای بانه در چنگ گروهک ها بود. در این شرایط مهم ترین کار برای آن ها تثبیت مواضع به دست آمده بود. میرزا با خود اندیشید: "اگر مناطق مهاباد و اطرافش پاکسازی شود آن جا برای استقرار تیپ شهدا مکان مناسبی خواهد یافت." ساختن یک پایگاه محکم برای دفاع از حمله احتمالی گروهک ها چندان هم وقت گیر نبود. به خصوص وقتی که میرزا هم دست و آستین بالا می زد پا به پای آن ها پیش می رفت. لحظه ها تند و سریع از دست او می گریختند. کسی ـ پنهانی ـ لحظه های گریزان میرزا را با دوربین ثبت می کرد. میرزا برگشت. نگاهش را تند و سریع از او گرفت. "من راضی نیستم." و میرزا از ته دل راضی نبود. کسی این لحظه های شیرین و تلخ و این لحظه های بودن و نبودن را برایش ثبت کند. باوری عمیق در وجود میرزا ریشه دوانیده بود که نمی توانست نادیده اش انگارد. دوربین را گرفت. فیلم ها را درآورد و از میان برد و دوربین را پس داد. در عملیات پاکسازی جادة سردشت نیز مشابه همین اتفاق افتاد و او گردان را روی زمین نشانده بود و با شور و هیجان در حالی که عینکش را جا به جا می کرد و دست هایش را شدیداً تکان می داد مشغول توجیه نیروها بود. از پشت سر کسی مشغول فیلمبرداری از او شد. میرزا در حین صحبت دوربین را دید و شور و هیجانش یکباره فروکش کرد. ساکت ایستاد و زل زد به فیلمبردار. بعد آهسته گفت: ـ چرا فیلم می گیری؟ باید تحویلش بدی! فیلمبردار سماجت کرد و با خنده گفت: ـ می خوام ملت از فعالیت های فرزندان اصلی انقلاب اطلاع داشته باشه. ـ می خوام اطلاع نداشته باشن! باید فیلم را تحویل بدی. دیگران هم به اصرار کردن افتادند و در این میان فیلمبردار فرصت را مناسب دید و از گوشه ای گریخت. *** آن روز دلشورة غریبی در سویدای دلش خانه کرده بود. خودش هم نمی دانست چرا هیچگاه به یاد نداشت بین مراحل مختلف یک عملیات چنین حالتی داشته باشد. هوای تهران به سرش زده بود. مرحله سوم عملیات شروع می شد. اما این بار بوی مادر می آمد. هنوز دغدغه این سودا رهایش نکرده بود که بی سیم او را خواست و صدایی آشنا از آن سو به او سلام کرد. شفیعی بود: ـ حاجی! یه کار اضطراری پیش اومده. باید فوراً برم تهرون. یه مرتبه یادم اومد خیلی وقته تهرون نرفتی. من تنهام. مرخصی گرفتم. میای یا نه؟ به خودش که آمد جواب مثبت داده بود و در لندروری تازان در جاده های کوهستانی کردستان به حرف های شفیعی گوش می داد. یک مرتبه یادش آمد پولی در جیب ندارد. احمد ظریفی معمولاً اواخر ماه ها از دفتر مالی به او خبر می داد که باید حقوقش را بگیرد. اما گاهی فراموش می کرد. خود میرزا هیچگاه یاد نداشت قبل از خبر ظریفی گرفتن حقوق یادش باشد. باید چه می کرد؟ در تهران نیاز به پول پیدا می کرد. روی آن را هم نداشت که به شفیعی بگوید. بالاخره با مقدمه چینی های فراوان عذر خواهی کرد و در حالی که پنجه هایش را از خجالت در هم می فشرد از او پانصد تومان قرض گرفت. در تهران از پادگان ولی عصر(عج) به برادرش تلفن زد: ـ چه طوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ بچه ها خوبن؟... می گم (با خنده) من یکی دو روزه اومدم تهرون. به مادر خبر بده هر کی می خواد منو ببینه بیاد پیش ننه! مادر نگاه مهربان و نافذش را به او دوخته بود. میرزا حس کرد که هرگز از دیدن مادر سیر نخواهد شد. چقدر این چهرة مهربان و با صفا را دیده بود. اما انگار خطوط چهرة مادر این بار حرف های تازه و ناشناخته ای برای میرزا داشت. ساعت ها به تندی لحظه ها از دست میرزا گریختند. و باز هنگامه رفتن دلشوره ای در دلش افتاده بود. از مادر جدا شد. یکراست به سمت ارومیه رفت تا سراغی از عملیات بگیرد. محور بانه آزاد شده بود و به جز آن در عملیاتی به عنوان "قائم آل محمد (عج)" منطقه ای وسیع را در میان مریوان - دیوان دره - سقز و بانه آزاد کرده بودند. ـ دیدین که بود و نبود ما هیش فرقی نمی کنه! ـ اختیار دارین حاجی! شمام که نبودین به یاد شما بود که این قدر جلو رفتیم. تازه فردا هم می خوان اون سمت عملیات والفتح دو رو شروع کنن. ـ من باید یه سری به خونه هم بزنم. چند هفته ای هس اونا رو ندیدم. حالام می فهمن که رفتیم تهرون. اونا رو نبینیم ناراحت می شن. ـ حاجی! با این لباس خوبیت نداره. شور رفته. گفتم بچه ها از تدارکات یه دست لباس بیارن. ـ پس تا می یارن من هم یه سر و صورتی صفا می دم که بهم بیاد. سپس خندید. اسدی گفت: ـ هاشمی یه ساعت دیگه میاد. قراره که اونهم بره خونه. میاد شما رو می ر سونه و صبح زود هم میاردتون. ـ خیلی ممنون. ـ یکی دو ساعت بعد میرزا جلوی خانه اش از هاشمی خداحافظی کرد و یادآوری کرد که فردا صبح زود منتظرش خواهد بود. جلوی در خانه موجی از افکار به ذهن خسته اش فشار آورد. لباسی که از تدارکات گرفته و نیم چکمه ای قدیمی که پا کرده بود او را بسیار منظم تر از همیشه نشان می داد. حمام رفته بود و قیافه ای بشاش تر از همیشه داشت. وارد خانه شد. خانه عوض نشده بود و همان حس و حال صمیمی خستگیِ مفرط میرزا را از او گرفت و بوسه ای بر گونه های ظریف زینب و نوازشی بر سر پر مهر حسین و لبخند شیرین دلبندانش. دلش میان سینه اش به شدت می تپید. صدای فاطمه ـ همسرش ـ او را از خیالاتش بیرون کشید: ـ حدود چهار ساله که تو این منطقه ایم. ایشاءالله بعد از ختم جنگ به تهرون برمی گردیم؛ نه؟ اما میرزا نه مثل همیشه بلکه متفکرانه به نقطه ای مبهم چشم دوخت و گفت: ـ به خاطر نیاز شدید این منطقه تصمیم گرفتم تو کردستان بمونم. کاری هم به ختم جنگ ندارم. ـ پس لابد ما باید با خبر شهادتت به تهرون برگردیم هان؟ میرزا خندید و چیزی نگفت. خنده و سکوتش مانند همیشه نبود. چگونه می توانست برگردد در حالی که همین چندی پیش - قبل از درگیری مهاباد - بود که او خود در حسینیة پادگان صدها نفر از نیروهای تیپ ویژه را که دلخورانه تصمیم به تسویة حساب گرفته بودند از رفتن بازداشته بود و آن ها را به عشق ساختن محیطی آرام برای مردم ستمدیدة کُرد منصرف کرده بود. فکر برگشت حتی به ذهنش خطور نمی کرد. فردا صبح اول وقت هاشمی با احتیاط در زد؛ با تصور این که بروجردی خواب است. میرزا حی و حاضر پشت در آماده بود. در را باز کرد. دو فرزند خردسال او نیز همراهش بودند. معلوم شد شب گذشته نخوابیده است. میرزا نگاهی به هاشمی کرد و خندید و گفت: ـ این بچه ها این جورین دیگه! بعد طوری که بچه ها نفهمند گفت: ـ الان میام. سپس از داخل در را بست و دو دقیقه بعد از پنجرة آشپزخانه بیرون پرید و به درون خودروی چشم انتظار خزید و با شتاب از آن جا دور شدند. صدای گریة کودکی سکوت را می شکست. روز اول خرداد بود و قرار شد به اتفاق چند تن از نیروهای تیپ برای انتخاب محلی مناسب تر شهر مهاباد را ترک کند. بروجردی هنگامی که سوار خودرو شد محمود کاوه نیز تصمیم گرفت با او برود اما میرزا از داخل پاترول در را ـ با لبخندی ـ قفل کرد. هر چه کاوه اصرار کرد که سوار شود او مانع شد. بعد شیشه را پایین کشید و جمله ای گفت که هیچ کس حتی در هنگام شوخی از او تا به حال نشنیده بود: ـ بهت دستور می دم که همراهم نیایی! با شنیدن این جمله کاوه خشکش زد. ماشین حرکت کرد. چند قدمی دور نشده بود که کنار شیر آبی در پادگان متوقف شد. هنوز چشم های کاوه به آن دوخته شده بود. بروجردی پیاده شد. وضویی ساخت و دوباره سوار شد. سپس دستی برای کاوه تکان داد. خودرو قصد حرکت داشت که یکی از نیروهای تیپ جلو آمد. دو سه روز پیش نیز چند بار از میرزا تقاضای ملاقات کرده بود. اما به دلیل ضیق وقت به فرصتی دیگر موکول شد. همان لحظه نخست که چشم بروجردی به او دوخته شد علامت داد که سوار شود و به او گفت که طول راه بهترین فرصت برای گوش دادن به صحبت های اوست. او مشکلی اقتصادی داشت و با وجود این که در خودرو به جز بروجردی مسؤول ستاد تیپ یعنی منصوری نیز حضور داشت از ابراز مشکلش ابایی نکرد و شروع به درد دل نمود. یک خودروی مجهز به مسلسل دوشکا نیز برای حفاظت و تأمین همراه آن ها راه افتاد. رزمندة شاکی هر دم که به شتاب پاترول افزوده می شد بلندتر صحبت می کرد و حالا دیگر همه صدای او را می شنیدند. صحبت از عائله مندی و اجاره سنگین خانة و هزینه زندگی بود. بروجردی ابتدا طبق معمول خوب به درد دلش گوش داد. سپس با وقار ویژه ای شروع به تسلی دادن او کرد. از دنیا و بی ارزشی آن سخن گفت و درد و زحمت همیشگی انسان را متذکر شد. استقامت انبیاء(ع) را مثال آورد. شعیب را که سیصد سال استقامت ورزید. نوح که نهصد و پنجاه سال ایستادگی کرد آن هم در شرایطی که حتی پسرش به خدا ایمان نیاورد. خودرو به سرعت راه بیرون شهر را می پیمود و بروجردی موعظه می کرد. دامنة سخن را به تاریخ امام حسین(ع) و یارانش کشید و این که آن ها انسان را مکلف به صبر و مبارزه کرده اند. میرزا حرف می زد اما انگار این جا نبود. تمام افکارش را - هر چه می دانست و نمی دانست - برای او گفته بود. اما ته دلش چیزی بود که برای هیچ کس حتی خودش قابل بازگویی نبود. خودرو به سه راهی "مهاباد ـ نقده" رسید و از سرعتش کاسته شد. حسی غریب ته دلش لانه کرده بود. حسی غریب اما لطیف و دوست داشتنی. لحظه ای سکوت کرد. دستور توقف کامل خودرو را داد. به رزمنده معترض اشاره کرد که چون جاده خطرناک است با خودروی دوشکا بیاید بهتر است. منصوری نیز همراه او پیاده شد و هر دو به خودروی تأمین رفتند. علت تصمیم منصوری این بود که تصمیم داشت اضطراب بروجردی را با جلو فرستادن خودروی دوشکا قدری کاهش دهد. در صورتی که بروجردی می خواست به روال پیش راه بیفتد. به هر حال خودروی دوشکا به فرمان منصوری حرکت کرد و از پاترول جلو افتاد. خودروی میرزا نیز به ناچار پشت سر آن با حفظ حدود دویست متر فاصله به راه خود ادامه داد. به آرامی از حدود سه راه دور شدند. دنده ها به تدریج سبک می شد و بر سرعت خودرو افزوده می گشت. رانندة پاترول به دلیل امکان وجود تله یا مین سعی می کرد به دقت روی خط لاستیک های خودروی تأمین حرکت کند. ناگاه صدای انفجار مهیبی کوهستان را لرزاند. منصوری به تندی به پشت سر نگریست. پاترول میرزا که روی مین رفته بود به شکل هولناکی ده ها متر از جا کنده و آن طرف تر پرتاب شده بود. سرنشین های خودرو به بیرون پرتاب شده بودند. قطعاتی از خودرو روی هوا جدا شده و به تدریج داشت روی زمین سقوط می کرد. مین قدرتمندی بود. همگی پیاده شدند و دیوانه وار به دنبال اجساد داخل دود و بوی آهن و آتش به اطراف دویدند. بدن میرزا حدود هفتاد متر از نقطة انفجار دورتر افتاده بود. منصوری با ناباوری خود را بالای سر بروجردی رسانید. میرزا آن جا نبود. هیچ کجا نبود. جایی میان زمین و آسمان یا نه؛ بلندتر و فراتر وسیع تر؛ جایی که آبی بود. آبیِ آبی. وقتی دوستانش ناباورانه بالای سرش رسیدند همان تبسم همیشگی بر چهره اش نقش بسته بود. گویی ساعت ها بود به ابدیت پیوسته بود. خبر شهادت میرزا به سرعت به عموم نقاط کردستان مخابره شد و بسیاری از مردم کرد را نیز مانند دوستانش مبهوت و عزادار کرد. بروجردی مدتی پیش از شهادت به ایزدی سفارش کرده بود که پس از من تو باید کارها را پیگیری کنی. ایزدی نیز به زحمت عده ای از فرماندهان را برای تمشیت امور گرد آورد و جلسه ای فوری تشکیل داد. اشک بی شرمانه بر چهره ها جاری می شد و دردی که بر سینه یاران خسته میرزا سنگینی می کرد کسی را رخصت انجام کار نمی داد. هیچ کس نمی توانست خود را کنترل کند. ضربه کاری و سنگین بود. آدم ها می خواستند به خودشان دلداری بدهند؛ یا نه؛ می خواستند به خودشان بقبولانند که هنوز جای امیدی هست. آخرین نقطه امید شاید هنوز کور نشده باشد. بدن بی جان میرزا بر خودرویی سوار شد تا به بیمارستان ـ به جایی که بشود او را دوباره به آدم های سرگردان برگرداند ـ برسانند. دست ها و چشم های منتظر رو به آسمان و سینه های ملتهب و دعاهایی که ورد زبان ها بود و آدم ها و دلشوره و درد و اندوه و تکرار لحظه های انتظار... دوستان میرزا چرخبالی فرستادند تا جنازة او را در راه از خودروی حامل تحویل بگیرد بلکه زودتر به بیمارستان برسد. عده ای را نیز با گروه خونی "او" در بیمارستان شهید مطهری ارومیه گرد آورده بودند. آن جا همة چشم ها به آسمان دوخته شده بود. به تدریج عدة منتظران زیادتر شد. یکی دعای توسل می خواند و یکی قرآن تلاوت می کرد. عده ای هم حوصله هیچ کاری نداشتند. دقایقی بعد چرخبال در آسمان آفتابی ظاهر شد. دست ها سایه بان چشم ها شد. چرخبال چرخی زد. امیدها افزون شد. اما چرخبال ننشست. پیش از این عده ای از فرماندهان به هم می گفتند اگر چرخبال به بیمارستان آمد علامت زنده بودن بروجردی است وگرنه به فرودگاه می رود. به هر حال گرچه اکنون موجی از امید به دل ها نشست اما لحظه ای بعد چرخبال به سوی فرودگاه دوباره اوج گرفت. قدّ بسیاری از چشم به راهان خم شد. دریافتند کار از کار گذشته است. صدای شیون می رفت که بلند گردد که چرخبال دوباره ظاهر شد. موجی از شادی بر سینه های داغ سایه انداخت. نشستن چرخبال گرد و خاک پر حجمی را به هوا بلند کرد. همه به سوی آن دویدند. در چرخبال باز شد. اما پارچه سپیدی روی بدن و صورت پر از خون بروجردی جا خوش کرده بود. دهان میرزا را پارچه پوشانده بود اما خون سرخی بر آن فریاد می کرد. منظره رقت باری بود. همه می گریستند. کسی نبود جنازة میرزا را بیرون بیاورد. دست آخر عده ای از پرستاران مرد بدن را خارج کردند و به داخل بیمارستان بردند. در سالن بیمارستان گویی همه به بدن بروجردی چسبیده بودند. خواستند جنازه را گلاب بزنند. ایزدی نگذاشت. یک لحظه سرش را نزدیک بدن میرزا برد و با گریه گفت: ـ گلاب نمی خواد! بیایین بو کنین! عده ای بوییدند. عطر ملیحی پیکر او را در بر گرفته بود. فردا بعد از ظهر پیکر میرزا را در ارومیه با راهپیمایی عظیمی تشییع کردند و به فرودگاه بردند. پس از ارومیه نوبت باختران بود. راهپیمایی تشییع در باختران پرشکوه بود و هزاران نفر آن را بیش از پنج کیلومتر تا فرودگاه تشییع کردند. جنازه به تهران فرستاده شد. فرماندهان اصلی همراه جنازه به تهران نرفتند چون دیده بودند که خود میرزا نیز همراه جنازة ناصر کاظمی نرفت و کردستان را خالی نگذاشت. تنها یک زن و دو کودک خردسال او را همراهی می کردند. به سرعت برای جانشینی او در تیپ "جمالی" (او نیز در عملیات بعدی محور "میراندل" به شهادت رسید) معرفی شد. محتویات جیب های محمد بروجردی عبارت بود از: یک تسبیح سجاده ای ساده و یک شیشه عطر کوچک به علاوه یک کیف که در آن مقداری پول خرد بود و قرآن کهنه ای که مأنوس همیشگی او بود. داخل ساک دستی این فرماندة بزرگ نیز شامل یک دست لباس زیر - یک مفاتیح - یک رساله امام - یک دفتر یادداشت و یک رادیوی 9 موج بود. دفتر یادداشت های او را کاویدند. آخرین وصیتش را یافتند: *** شمع ها آرام آرام می سوخت و بر خرماهای بی رونق شام غریبان سوسو می انداخت. جمع ماتم زده خسته از سینه زنی و نوحه هر کدام گوشه ای یله شده و در خود فرو رفته بودند. بوی مویه و اندوه حسینیه پادگان را پر کرده بود. لب های کسی دیگر نمی جنبید اما زمزمه ای مبهم و نجیب در جمع موج می انداخت. چشم ها به پستوی چشم خانه گریخته بودند و برخی از چشم ها بارانی بود. از بیرون صدای نوار نوحه می آمد. همه فرماندهان اطراف و مسؤولان بخش های تیپ حضور داشتند. سیل خاطرات مجال هجوم به ذهن ها یافته بود. هر کس به خاطره ای از بروجردی فکر می کرد. نیروهای ساده و حتی کردهای پیشمرگ هم بودند. جمع هیچگاه چنین صمیمیتی ندیده بود. جوانی با لباس رزم داخل آمد و سر در گوش ایزدی کرد و آهسته چیزی گفت. او هم پس از لحظه ای تأمل با صدای لرزان بلند خطاب به جمع گفت: ـ برادرا! اگه اجازه بدین می خوان سفره بندازن. می دونم بعضی تون چند وعده است چیزی نخوردین و دل هیش کی چیزی نمی خواد اما می خوایم به یاد حاجی دور هم باشیم. کسی چیزی نگفت و دو سه نفر سرباز به چالاکی سفره ها را انداختند و وسط آن را پر از نان مانده و پنیر و خرما کردند. چراغ ها هم یکی پس از دیگری روشن شد. چند نیروی ساده تندتند مشغول تقسیم بودند. صفرزاده همین طور که خرماها را باز می کرد سکوتِ جلسه را شکست و با لهجة غلیظ آذری صلواتی خیر کرد و بعد گفت: ـ برادرا! این خرماها را به یاد شیرینی حاجی میل کنن! چون من که تو این جنگ هیچ کس رو شیرین تر از او ندیدم. همه متوجه او شده بودند. او هم راست ایستاد و ادامه داد: ـ خود من چن وقت پیش تو یکی از این عملیات ها پیش حاجی رفتم. مشکلی داشتم. خب... ما از روستاییم... فارسی سخت صحبت می کنیم. همین جور فارسی و ترکی شروع کردم به درد دل. خودم هم حالیم نشد چی گفتم. حاجی رو به روم نشسته بود و مرتب سر را تکون می داد و می گفت: "عجب... عجب پس این طور!" با این که می فهمیدم بیشتر کلامم رو نمی فهمه اما به من دل داده بود. بعد هم منو ناهار نیگرداش. تا بعد از ظهر مهمونش بودم. هر کی سُراگِش اومد گفت: "ایشون از ترک های قهرمان و گیرتمند آذربایجانن مهمون دارم. خلاصه خیلی شیرین بود." بعد خندید و ادامه داد: ـ من هم از هر جایی برایش بلگور کردم. از ماکو. از مرز بازرگان. از پل هوایی گوتور. یکی از ته سفره داد زد: ـ بیچاره حاجی! گریب حاجی! یکباره همه خندیدند و خود صفرزاده بیشتر از همه قهقهه زد و دوباره شروع به تقسیم خرما کرد. همه مشغول خوردن شدند. گویی اشک اشتهای آن ها را بعد از چند وعده باز کرده بود. نان ها سخت جویده می شد. سلطانی از گوشه یکی از سفره ها بسیار جدی داد زد: ـ به هر حال حالا موقعشه که بعضی ها به درگاه خدا از ظلم هایی که به حاجی کردن توبه کنن. البته بعضی هاشون الان تو جلسن و ان شاءالله پشیمونن و می دونن اون چه همه ما رو حالا آتیش می زنه مظلومیت اون و ظلمیه که از دست اینا کشید و دم نکشید. همه می دونیم که روز شهادتش هیش کاره بود. عین یه نیروی ساده پستش رو گرفتن. تو گوشش زدن... همه به همهمه افتادند. یکی دیگر از گوشة حسینیه گفت: ـ حالا جای این حرفا نیس اخوی! دیگری بلند شد و داد زد: ـ چرا! اتفاقاً باید حالا این ها رو گفت. خود حاجی که دو سه سال بود کارش فقط سکوت بود و تحمل. اما بالاخره یه نفر باید بگه. باید بگه این آقای... که جانماز آب می کشه و حالا هم جرأت نکرده تو این جلسه بیاد چقدر پشت سر حاجی... جلسه به هم ریخت و عده ای به یکباره از سر سفره بلند شدند. یکی به طرف گوینده هجوم برد و فریاد کشید: ـ این جا جای این حرفا نیس. حاجی را بهانه تصفیه حساب نکن! عده ای او را گرفتند. صدای بلندگو در سالن پیچید: ـ برادرا بشینن لطفاً. همه بشینن. به خاطر حرمت روح حاجی چند دقیقه گوش کنین! همه تدریجاً نشستند. عده ای خشمگین بودند و عده ای هراسان به همدیگر نگاه می کردند. میکروفون را به یک روحانی دادند: ـ بسم الله الرحمن الرحیم. برادران گوش کنن! شما چند روزه به خاطر حاج آقا بروجردی عزادارین. این جا جمع شدین یادش زنده بشه. همه شما می دونین که حاجی حتی راجع به مخالفانش اجازه غیبت و بدگویی نمی داد. اون وخت حالا هنوز کفنش خشک نشده دارین غیبت می کنین و دعوا راه می اندازین؟ من خودم یه بار یادمه که حاجی در مورد این آقایونی که براش می زدن می گفت: "من خیلی متأسفم برای بچه هایی که به خاطر من خودشون رو به گناه می اندازن. ما که ارزش این رو نداریم که غیبت مون رو بکنن و به گناه بیفتن." بعد از این جمله حاجی دستی به محاسنش کشید و برای اونا طلب مغفرت کرد. همین چن دقیقه پیش من سر سفره کنار حاج آقا ابراهیم همت نشسته بودم. ایشون می گفتن بروجردی نه برای تاریخ و نه برای ملت هنوز شناخته نشده. تصور ایشون این بود که زمان زیادی باید سپری بشه تا شاید خون سرخ حاجی به مرور این شناخت و بیداری را توی ملت به وجود بیاره. مردی که این همه فداکار بود. این همه مرد بود. این همه با گذشت بود. این همه شوخ و بشاش و همیشه خندان بود... من یادمه یه بار به من گفت: "حاج آقا اشکال نداره مکه نرفته به ما میگن حاجی؟" من بهش گفتم به همون دلیلی که تو به من میگی "حاج آقا" نه! اشکال نداره! اما سعی کنید برین مکه. حاجی آهی کشید و گفت: "ان شاءالله امسال دلم می خواد برم." آرزوی یک مکه و کربلا تو دلش بود. صدای گریه خفیفی از گوشه ای برآمد. او ادامه داد: ـ اون وقت منصفانه نیس که در عزای چنین انسان ملکوتی و شریفی نزاع و خصومت دوباره سر بگیره. من عرضی ندارم. والسلام علیکم و رحمت الله. صدای صلوات حسینیه را پر کرد. هنوز صدای همهمه و صلوات درست تمام نشده بود که بلندگو دوباره به صدا درآمد. ـ ... الرحمن الرحیم... جُه کنن... آقا این بلندگو... می شه؟! صدای بوق خشنی از بلندگو برخاست و همهمه هم خوابید. چند ثانیه بعد بلندگو دوباره به کار افتاد. عرق و هُرم جمعیت حسینیه کوچک را پر کرده بود. هدایت پشت میکروفن بود: ـ عرض کنم صحبت های حاج آقا رو شنیدیم. من لازم دیدم برای این که روزهای بعد دیگه شاهد این مشاجرات نباشیم چند تا نکته رو تذکر بدم. همون طور که ایشون گفتند از خود بروجردی یاد بگیریم. همه ما از زخم های داخل سینه اش و از درد دلش تا حدی خبر داشتیم اما هیچ وقت تسویه حساب و روحیة انتقام توش ندیدیم. همین خصوصیتش هم اون رو بروجردی کرده بود که کرد و ترک و لر و فارس این جا قبولش داشتند. اگه کردستان تو یه موقعیت هایی تونست روی پای خودش بایسته به واسطة کار کارستون حاجی بود که بعدها ده ها مث خودش رو هم پرورش داد. من چن وخت پیش تو مرخصی بودم؛ تهرون. تو فرهنگ لغت برخوردم به کلمه "ققنوس". تعریفی که از این پرندة اسطوره ای کرده بود به نظرم بسیار شبیه حاجی اومد. اونو براتون می خونم: هدایت دفترچه یادداشت کوچکی را از جیبش در آورد و با دقت صفحه ای را باز کرد: ـ نوشته: ققنوس مرغی است به غایت خوشرنگ و خوش آوا (مث حاجی) منقارش سیصد و شصت سوراخ دارد (مث سیصد و شصت رگ حاجی که توش پر از عشق بود) در کوه های بلند مقابل باد می نشیند و صدای عجیب و غریب از منقار او بر می آید که به سبب آن مرغان بسیاری بر او جمع آیند (مث حاجی که همه تون می دونید که بسیاری از ما به عشق او این جا موندیم. بارها خواستیم برگردیم اما اون و عشق او نگذاشت) چون عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع کند و بر بالای آن نشیند و آواز خواند و از آن آواز آتش افروخته گردد و او را در آتش خویش بسوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر به وجود آید؛ مث حاجی؛ مث حاجی. بسیاری از این بچه ها این پیشمرگ ها این سپاهیا حالا یک حاجی دیگه شدن. حاجی ققنوس کردستانه و تا همیشه هم این کردستان رو بیمه کرده. و بعد یک مرتبه به گوشه ای نگاه کرد و در حالی که با دستش اشاره به کسی می کرد داد زد: ـ مگه نه کاک احمد؟! چشم ها همه به آن سو برگشت. یکی از پیشمرگ ها با قدی کشیده و اندامی لاغر برخاست و از همان جا گفت: ـ درسته! کاک احمد صدایش درست به گوش نمی رسید اما همان طور بی بلندگو داد زد: ـ یه وقتی بود که با اون به عملیات می رفتیم. سال 1359 بود. به قدری سختی به ما می رسید که گفتن نداره. گشنگی فشار بدی رو ما داشت. کفشامون تو این سنگ ها و کوه ها پاره شده بود و حتی بعضی وختا کف درست و حسابی نداشت. حقوق بهمون نمی دادن اما به خاطر بروجردی همه چی تحمل پذیر بود. به ما که می رسید صورتامون رو می بوسید. از خونوادمون می پرسید. همه می دونستیم با حرفاش تو اون موقعیت بحرانی چیزی بهمون اضافه نمی شه اما به ما دلگرمی و شخصیت می داد. حتی من تا حالا ندیدم جلوی ما کُردا حاجی حتی یه بار وضو که می گیره مث ما پاهاشو نشوره آداب ما رو رعایت نکنه... هدایت کلام کاک احمد را قطع کرد و گفت: ـ من تو این یکی دو روز خیلی حرفا این گوشه اون گوشه شنیدم. راجع به خلع مسؤولیت حاجی - راجع به مرگ حاجی - راجع به تعیین جانشینی حاجی! اونایی که این زمزمه ها رو می کنن فرض کنن همه این حرفا درسته. مگه نه این بود که حاجی تو یه همچین شرایطی به نظر اونا تو کردستان کار کرد و دم نزد. شب و روز جون کند. باور کنین خیلی از ماها حاجی و روحیاتش رو خیلی بهتر از زن و بچه هاش می دونیم. چون این قدر که با ما بود با اون زبون بسته ها نبود. پس بیاین برای همیشه این بحثا رو ختمش کنیم و بذاریم ققنوسایی که از او به وجود اومدن بتونن کار کنن؛ مث خود حاجی در سکوت و مظلومیت. کردستان فقط این جوری پاک می شه. صدای صلواتِ یک دستی حسینیه را لرزاند. دسته دسته عزاداران که بیرون می رفتند هوای سردی به داخل هجوم می آورد و هوای خیس حسینیه را عوض می کرد. گوشه آسمان سپید بود.. منبع: نویدشاهد |
ادامه بحران در روابط سیاسی ایران و عراق | |
حمله ی اعضای مجاهدین خلق به خانه ای در خاک سفید | |
اسارت در آن سوی اروند | |
تصور غلط بعثی ها از عملیات آتی ایران | |
گروه ۱۵ نفره ای که جاده صاف کن عملیات شدند |
x □ - » |